وب نوشت

وب نوشت های من

وب نوشت

وب نوشت های من

ندانسته ها

نمی دانم ...

نمی دانم ...


نمیدانم چرا اینگونه بی تاب تو ام؟ 

نمیدانم کدام نجوای درونی ام دائما اینگونه صدایت می زند ... ای کاش میفهمیدم تو چه کردی که من اینگونه شیفته و دلباخته تو شدم


نمی دانم ...

نمی دانم ...


نمی دانم چرا زندگی بدون وجودت اینقدر بی معنا می شود؟

نمی دانم چگونه لحظاتی را که تو در آن شریک نیستی شاد باشم

نمی دانم حتی چگونه در اندوه لحظات بی تو بودن بگریم


نمی دانم ... 

نمی دانم ...


براستی تو چه کرده ای؟

کاش می دانستم ...


رهایی

فقط چند گام ... چند قدم ...


به ظاهر فقط یک کلیک ولی ... ولی فراموش کردن خاطراتی عظیم که روزگاری همه هستیمان بود ...

تو خواستی ... خواستی که فراموش کنی همه سیاهی ها را ... مشق کردی عشق را ... آموختی که چگونه می توان به تمامی مفاهیم زیبای خدا جور دیگری نگرسیت ... تو خواستی ... توانستی ... و من همقدم و همرات کنارت هستم ... راه درازی پیش روست ... مسیری روشن ... پر از امید ...


بشنو همسفر من ...

باور


گاهی وقتا باور کردن سخت ترین کار می شه … ولی باید باور کرد … باور کرد که اولین جرقه برای باور زده شد

باور کرد تموم شده همه ی بی خردی ها … فکرای پوچ … آینده ای که هرگز وجود نداشت

گاهی وقتا باور کردنِ فرار از اون همه گذشته تلخ سخته … ولی فقط کافیه حسش کنی … وقتی اولین قدم رو برای رسیدن بهش پیمودی، می تونی باورش کنی

تو خواستی و شد … خواستی و کسی بود که دستتو به گرمی فشرد

باور کن … آره … تو همونی … تو همون دنیا … ولی با یه فکر جدید … یه نگاه تازه … پس اتفاق افتاد … پیش به سوی قدم های بعد


بشنو ای همسفر من 


نوزدهم دی ماه هزار و سیصد و نود خورشیدی

از روزی که رفتی

از روزی که رفتی دنیا چه قشنگه

این خونه پر از عطر گلای رنگارنگه

از روزی که رفتی جولون می ده آفتاب

شب تو آسمون دوباره پیداش می شه مهتاب


گام اول

ابتدا … آغاز … گام اول


همیشه عادت داریم برای شروع بگیم

به نام خدا

یکی بود یکی نبود


ولی این بار من می خوام بگم

به نام خدا

قصه ما به سر رسید … اما فرشته ما بخونش رسید 



 و اینگونه بود که وبنوشت به گام اول رسید … ادامه دارد



شانزده دی ماه هزار و سیصد نود خورشیدی