نمی دانم ...
نمی دانم ...
نمیدانم چرا اینگونه بی تاب تو ام؟
نمیدانم کدام نجوای درونی ام دائما اینگونه صدایت می زند ... ای کاش میفهمیدم تو چه کردی که من اینگونه شیفته و دلباخته تو شدم
نمی دانم ...
نمی دانم ...
نمی دانم چرا زندگی بدون وجودت اینقدر بی معنا می شود؟
نمی دانم چگونه لحظاتی را که تو در آن شریک نیستی شاد باشم
نمی دانم حتی چگونه در اندوه لحظات بی تو بودن بگریم
نمی دانم ...
نمی دانم ...
براستی تو چه کرده ای؟
کاش می دانستم ...
فقط چند گام ... چند قدم ...
به ظاهر فقط یک کلیک ولی ... ولی فراموش کردن خاطراتی عظیم که روزگاری همه هستیمان بود ...
تو خواستی ... خواستی که فراموش کنی همه سیاهی ها را ... مشق کردی عشق را ... آموختی که چگونه می توان به تمامی مفاهیم زیبای خدا جور دیگری نگرسیت ... تو خواستی ... توانستی ... و من همقدم و همرات کنارت هستم ... راه درازی پیش روست ... مسیری روشن ... پر از امید ...
بشنو همسفر من ...